برای استفاده از سایت راندخت، نیاز به راهنمایی داری ؟!

وقتی اعتماد جای ترس نشست

وقتی اعتماد جای ترس نشست

وقتی اعتماد جای ترس نشست

رانندگی برای خیلیا یک کار روزمره‌ست، ولی برای بعضیا یه ترس عمیق پشتش خوابیده.
ترسی که با «شک داشتن به خودت» شروع میشه و با «دیده نشدن» ادامه پیدا میکنه…
اما وقتی یه تغییر کوچیک تو ذهن شروع بشه، حتی پشت فرمون رفتن هم میتونه تبدیل بشه به یه جشن بزرگ!
این داستان یک خانمه که ۹ سال فقط گواهینامه داشته، اما فقط گواهینامه داشته همین، رانندگی نکرده و نتونسته رانندگی کنه، اما حالا با یک ذهن تازه، یه جرقه، یه گشایش، و…
از زندگی کردن داره لذت میبره.

دستاورد یک خانم با اعتماد به نفس : کد دستاورد ۱۲۲۳۲۶#

سلام من یه خانم ۳۹ ساله هستم. تا الان یک ساله که وارد مسیر شکرگزاری شدم. از همون روزای اول، دیگه اخبار گوش نکردم.
همین یک کار کوچیک باعث شد افکار منفی از ذهنم کنار برن و خیلی سبک‌تر زندگی کنم.

ولی مهم‌ترین اتفاق برای من، این بود که بعد از ۹ سال گواهینامه داشتن، بالاخره پشت فرمون نشستم!
قبلا به‌شدت می‌ترسیدم، جوری که فکر رانندگی قلبمو می‌لرزوند…
اما الان، با حال خوب و ذهنی آروم، دارم رانندگی میکنم و ازش لذت میبرم.

حتی این جمله برام معجزه کرد : «خدایا، تو چشم‌ها و دست‌های من باش، تو به جای من رانندگی کن.»
چک‌های کائناتم هم همیشه پاس شده، با اینکه خانه‌دار هستم و منبع درآمد ثابتی ندارم. هر بار نوشتم، با آرامش تحویلش گرفتم.

تحلیل علمی و روان‌شناسی این دستاورد :

ماجرا فقط ترس از رانندگی نیست. در روان‌شناسی، بهش میگن «ترس از دیده شدن» یا «ترس از کنترل داشتن». اما شکرگزاری باعث بازنویسی ذهن میشه.
وقتی تمرکز از روی نبودن‌ها برداشته بشه، اعتماد شکل میگیره و وقتی فرد دیگه ذهنش رو با اخبار و ترس تغذیه نکنه، بدنش هم از حالت دفاعی خارج میشه و دیگه نه‌تنها رانندگی، بلکه حال خوب، دریافت‌های مالی، و حس لیاقت از دل همین تغییر کوچیک براش بیرون میزنه.

چون وقتی تو باور کنی که لیاقت داری، زندگی هم شروع میکنه به حال دادن بهت و گاهی، یه قدم کوچیک از تو، کافیه برای اینکه جهان، با هزار قدم به سمتت بیاد…

جمع‌بندی :

شجاعت همیشه با صدا و حرکت بزرگ نمیاد، ترس همیشه هست، تردید همیشه هست…
ولی اون لحظه‌ای که به جای تردید، به خدا اعتماد میکنی، یک درِ ناپیدا برات باز میشه. شاید این همون دری هست که سال‌ها فکر میکردی قفله، یا اصلا دری نیست، چرا ؟! چطور ممکنه؟!
اما فقط منتظر بود تو به خودت و جهان بگی: «من آمادم». (البته باید واقعا آماده باشیا، الکی و نمایسی و در حد حرف فایده نداره)
این داستان برای من نماد یک تغییر واقعی بود؛ از درون خاموش و پر از ترس بود، و اما حالا این خانم با لبخند و اعتماد به نفس بالا به راحتی رانندگی میکنه و از زندگی لذت میبره.

برام بنویس که تا حالا شده یه کاری رو سال‌ها به تعویق بندازی، چون فکر میکردی هنوز آمادش نیستی؟ اون کار چی هست؟